تاججج یادددتتت نرههههه
**انشای کودکی من:**
کودکی من، دورهای پر از شادی و بازیهای بیپایان بود. یادم میآید که هر روز بعد از مدرسه، به پارک نزدیک خانهام میرفتم. در آنجا با دوستانم بازی میکردیم و ساعتها در حال دویدن و خندیدن بودیم. یکی از بهترین خاطراتم، روزی بود که تصمیم گرفتیم یک مسابقه دو برگزار کنیم. همهی ما با شور و شوق در خط شروع ایستادیم و وقتی صدای سوت را شنیدیم، به سمت خط پایان دویدیم. آن روز نه تنها برنده شدم، بلکه دوستیهای جدیدی هم پیدا کردم.
کودکی من همچنین پر از داستانهای تخیلی بود. هر شب قبل از خواب، مادرم برایم داستانهای جادویی میخواند. من همیشه در دنیای خیالانگیز آن داستانها غرق میشدم و تصور میکردم که قهرمان آنها هستم. این داستانها به من یاد دادند که همیشه به رویاهایم ایمان داشته باشم و هیچ چیزی غیرممکن نیست.
کودکی من، دورهای بود که یاد گرفتم چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنم و دوستیهای واقعی بسازم. این خاطرات همیشه در قلبم باقی خواهند ماند و من را به یاد روزهای شاد و بیدغدغه میاندازند.
**سفرنامه:**
سفر به شمال کشور یکی از بهترین تجربیات زندگیام بود. وقتی به آنجا رسیدیم، هوای تازه و مطبوع و مناظر زیبا ما را شگفتزده کرد. درختان سرسبز و کوههای بلند، همه چیز را زیباتر کرده بودند.
ما روزها را به گشت و گذار در طبیعت میگذرانیدیم. یکی از روزها تصمیم گرفتیم به یک آبشار زیبا برویم. وقتی به آنجا رسیدیم، صدای آبشار و زیبایی آن ما را مسحور کرد. همهی ما دور هم نشسته بودیم و از زیبایی طبیعت لذت میبردیم.
در شبها، دور آتش نشسته و به ستارهها نگاه میکردیم. هر کدام از ما داستانهایی از زندگیمان تعریف میکردیم و میخندیدیم. این سفر نه تنها به ما آرامش داد، بلکه دوستیهای عمیقتری را نیز بین ما ایجاد کرد.
این سفر به من یاد داد که زندگی چقدر زیباست و باید از هر لحظهاش لذت ببریم. امیدوارم روزی دوباره به آنجا برگردم و خاطرات جدیدی بسازم.